کتاب شبکه

کتابی برای دنیای مجازی

کتاب شبکه

کتابی برای دنیای مجازی

کتاب شبکه

با ظهور و بروز اینترنت و گِره خوردن زندگی‌ها به زلفش کم کم بخشی از دنیای ما منتقل شد به این شبکه مجازی، « کتاب شبکه» شرحی است بر این نیمه مجازی کمتر دیده شده. باشد که اثری از من بر دیوارهای اینترنت به یادگار بماند.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با موضوع «انشاء» ثبت شده است

خدا

به نام خدا

موضوع انشاء: خدا

همیشه خودم را سر یک دو راهی دیدم که یک طرفش خدا ایستاده و طرف دیگرش خدایی نیست. و جالب اینکه این دوراهی در تمام مراحل زندگی پا به پای آدم می‌آید و امکان عبور از این دو راهی شک و یقین وجود ندارد. برخی تا آخر عمر با خدا می‌مانند برخی هم تا دم مرگ بی‌خدا، بعضی در آخر عمر بی‌خدا می‌شوند و بعضی سر پیری خدا را می‌یابند. بعضی هم مثل من دائم در حال پیچ خوردن هستن، گاهی زنگی زنگ و گاهی رُمی رُم و معلوم نیست سیستم‌شان چند چند است.

هنوز در ذهنشان وجود خدا یک معادله حل نشده است و تا مجهول این معادله را پیدا نکنند نمی‌توانند پا به جزیره امن اطمینان بگذارند. گاهی نوری به زنگی‌شان می‌تابد، به سمت نور می‌دوند گاهی هم نور خاموش می‌شود و در تاریکی از راه بدر می‌شوند. اما خودش گفته گر صد بار توبه شکستی بازآ، باز هم می‌آیم اما ...

اما ما که راه بلد نیستیم، نقشه راه هم نداریم، تنها راهنمای ما نوری است که از جانب خدا می‌تابد. ما هم مثل همان قوم بنی‌اسرائیل هستیم، تا نوری در کرانه آسمانه دیده می‌شود حرکت می‌کنیم و گر نور بایستد از حرک باز می‌مانیم و گر نور محو شود گمراه می‌شویم. اما در تاریک مطلق هم قرار بگیریم باز ته دل می‌دانیم که خدایی است که در این نزدیکی است.


پی‌نوشت: این یادداشت هیچ مخاطب خاصی نداشت و تنها درد دلی بود برای سبُک شدن.

تابستانبه نام او

موضوع انشاء: تابستان خودرا چگونه گذراندید؟

ای نام تو بهتـرین سرآغاز

بی‌نام تو نامه کی کنم باز

این تابستان به دلیل علاقه‌ای که به درس و دانشگاه داشتم تصمیم گرفتم که ۳ واحد درس شیرین ریاضی بردارم که هر چه زودتر از تحصیل فارغ شوم و فوق دیپلمم عزیزم را در آغوش بگیرم.

بخاطر همین هم دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها خواب را به خود حرام می‌کردم و در پی طلب علم از این سر تهران به آن سر تهران می‌رفتم. البته من را از این مسافت طولانی باکی نیست؛ همانطور که گفته‌اند «علم اگر در ثریا باشد مردانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت.» یافت‌آباد که دیگر دورتر از ثریا نیست.

استاد خوب و با کمالاتی داشتیم. سنی ازش گذشته بود و غبار روزگار موهایش را سپید کرده بود اما این گرد پیری بر دلش کارگر نیفتاده بود و دلش همچون نوجوانان شاد و قبراق بود. در اولین جلسه از کلاس معادله‌ای پای تخته نوشت و گفت چه کسی قادر به حل این سوال است؟! و وقتی که دید دانشجویان همچون بُز به او نگاه می‌کنند دو دستش را به نشانه شکر بالا آورد و لب به دعا گشود که خداوندا! شکرت بابت این کلاس که از این کودن‌تر نمی‌شود. همه به مصداق آیه شریفه: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ» هستند.

تا آخر ترم استاد می‌آمد و درسش را می‌داد و می‌رفت و گاهی در این بین به جهت تنبیه ما سرکوفتی هم می‌زد که این جمع ۲۰ نفره اگر بگوییم هر نفر به طور متوسط ۱۲ سال تا به اینجا درس خوانده باشد جمعا می‌شود ۲۴۰ سال و اگر این مدت به جای درس خواندن با انگشت کوچک‌تان زمین را کنده بودید الان یک چاه آرتزین حفر کرده بودید که تمام ایران را آب می‌داد.

اما دریغ از گوش شنوا، ما همه خفته بودیم و هوش و حواس از کلاس رُفته و ذهن سیال خیال ما در جای دیگری پرواز می‌کرد. کلاس‌های ریاضی به همین ترتیب گذشت تا به «یوم الحساب» رسیدم که البته آن را هم با بازیگوشی گذراندیم و دل خوش کردیم به این حدیث مجعول که «نمره دست استاد است، امتحان بهانه است» و به این گونه تابستان پایان یافت.

و من خوش حال و سربلند که با افتخار می‌توانم بگویم این تابستان هم به بطالت گذشت.